در روزهای ناگزیر غیبت
در قرنی که شانه زمان، گرفتار تازیانه های زخم بی عدالتی است
لبهای زمین، در تب خشکسالی می لرزد
چشمههای عاطفه یخ بستهاند
چگونه دل به تیغ ذوالفقار عدالتت نبندیم
باران ظهورت را به استغاثه ننشینیم
زلال مهربانی حضورت را ندبه نخوانیم
و در انتظار آفتاب نگاهت نمانیم ؟!
می دانم که میآیی
میآیی و بهار را با خود میآوری
لبهای غنچه ها را به لبخند شکوفا می کنی
طراوت را به عدالت، میان درختان، تقسیم می کنی
همه دلها را در مهربانی سهیم می کنی.
به آئینهها ، فرصت تماشا میدهی،
میآیی و آدینهها دیگر ندبه نمیخوانند،
قنوتها طعم اجابت میگیرند،
دیگر، دلی شکسته نمیماند،
لبی به شکوه باز نمیشود،
زمین از چنگال نابرابریها میگریزد،
جهان پر از عدالت میشود،
ریشه هیچ ستمکاری در زمین نمیماند،
شوکت متجاوزان در هم میشکند،
ریشههای نیرنگ و فریب گسسته میشود،
خستهایم،
از چهار فصل یکنواخت،
از زمستانهای پی در پی،
از لحظههای بیبهار،
از این روزهای گرفتار،
از تکرار این همه تکرار .
چشمانمان به ضریح گامهایت دخیل بستهاند ...
قدم بر چشم ما بگذار .
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج