کبریت را روشن کرده نگاهی به شعله میاندازم و آرزوی دیدارت را با خودم تکرار میکنم. شمع که روشن میشود به گنبد فیروزهای امامزاده چشم میدوزم و با نمنم چشمانم نامت را زمزمه میکنم. این شمع چندم است مولای من که نذر قدوم نازنینت کردهام؟
کبوترهای سقاخانه، خلوتم را به هم میزنند... انگار فهمیدهاند وقتی صدایت میکنم تو به من لبخند میزنی... آمدهاند در ضیافت چشمانم شریک لحظههایم باشند.
آقای من... کبوتر دلم را به کوی تو میفرستم. اگر بالهایش گرد و غباری دارد با دست های سبز خودت غبار آلودی کن... بگذار بال پروازم همیشه برای پر کشیدن به سویت پاک و سبک و عاری از هر گناهی باشد... نگذار در دام صیادان اسیر شود... نگذار از جایی که نباید دانه برچیند... آقا کبوتر دلم غریب است... غریب نوازیاش کن!
شمع که آب میشود بوی استجابت دعاهایم را میشنوم...
صدای اذان از گلدستهها بلند شد... آقا تو چقدر به من نزدیکی...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج