ساکت نشسته بود روبروی کوچه. چشم از در بر نمیداشت. منتظر نشسته بود. هرکس که رد میشد با تعجب نگاهش میکرد. اینجا بیشتر از هر چیز انتظار عجیب است. ساعتها، این اواخر ثانیهها ... .
گفتم: خسته نمیشوی اینقدر منتظر هستی؟
گفت: انتظار چشم منتظر میخواهد نه خستگی.
این جمعه هم گذشت و نیامدی و من به این می اندیشم
که چند هزار ثانیه تلخ را باید که بی تو بگذرانیم
چند هزار عقربه گیج و منگ باید دور سرم بچرخند
تا بار دیگر در دوازدهمین نگین تابناک تو متوقف شوند.
مولای من!
در گذر از قنوت نافلهات یادی از خستگی جانهایمان کن!
یادی کن از تاریکی ثانیههای بی تو!
از خلوت آسمان بیستاره
از ناتوانی دستان منتظر
و از جمعهها که میآیند و میروند و باز نشانی از تو نیست
و کلام آخر اینکه من آنقدر خوب نیستم ولی شما آنقدر خوبی که دل ما را شاد کنید.
باید از خویش بپرسیم چرا حجت حق خیمه را امنتر از خانه ما میداند؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج