فکر توام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و درد بنایی که نداری
له له زده ام تا بنشینم لب حوض و
فواره ای و آب نمایی که نداری
زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشه ی تنهایی جایی که نداری
آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری
بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحه سرایی که نداری
پس میشکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیه ی لبریز عزایی که نداری
سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری
حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشه ی ایوان طلایی که نداری
فرا رسیدن ایام رحلت پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) و امام علی ابن موسی الرضا(ع) تسلیت باد
گفتی به عموی خود ارادت داری
این بار قسم به دست عباس بیا
شب های جمعه و بعد عصر های جمعه یکی یکی پیام است که به دستم می رسد. پیام هایی که یادم می اندازد تو هم باید باشی توی این روز جمعه ای ! کنار من، بین ما ، وسط زندگییمان و ... بعد یادمان می آید این روز جمعه مان یک چیز کم دارد برای همین دل مان می گیرد ، غصه دار می شویم و حالمان یک جور است ! پس تا کی این همه انتظار را باید تحمل کنیم؟ پس چرا این جمعه ای که قرار است تو بیایی نمی رسد ؟!
این همه آدم که منتظر نشسته اند و آن وقت فرج نمی رسد ! توی همین فکر ها با خودم درگیرم که چشمم توی یکی از کتاب ها به این روایت می خورد ، که در زمان امام صادق (ع) اتفاق افتاده است : « مادری رفت پیش امام صادق (ع) . گفت : پسرم خیلی وقت است از مسافرت بر نگشته خیلی نگرانم . حضرت فرمود : صبر کن پسرت بر می گردد . مادر رفت و چند روز دیگر دوباره برگشت و گفت : آقا پس چرا پسرم برنگشت ؟ حضرت فرمود : مگر نگفتم صبر کن ، پسرت بر می گردد . مادر دوباره رفت و چون از پسرش خبری نشد . دوباره پیش آقا برگشت ; اما آقا فرمودند : مگر نگفتم صبر کن ؟ مادر این بار طاقت نیاورد و گفت آقا خب چقدر صبر کنم ؟ دیگر نمی توانم صبر کنم ، به خدا طاقتم تمام شده است . حضرت فرمودند : برو خانه ، پسرت برگشته . مادر که رفت خانه ، دید واقعا پسرش برگشته است . برگشت پیش امام صادق (ع) و گفت آقا جریان چیست ؟ نکند مثل رسول خدا (ص) به شما هم وحی نازل می شود ؟ امام فرمودند : به من وحی نازل نشده اما عند فنائ الصبر یاتی الفرج : صبر که تمام بشود ، فرج می آید . »
چند باری جمله آقارا می خوانم ، یعنی صبرمان تمام نشده ، یعنی روز های جمعه تنها یادمان می افتد که آقایی باید بیاید که نمی آید ، وگر نه منتظر نیستیم ! این را از روزهای دیگر هفته مان می توانیم بفهمیم . از شنبه تا 5 شنبه ای که زندگی می کنیم و منتظر نیستیم تا طاقتمان طاق شود و صبرمان به سر آید ! این را از همان روزهایی که می رویم سر کار و بر می گردیم ، مهمانی می رویم ، منتظر نتیجه استخدامی هستیم نگران خرید خانه و ماشین هستیم ، غصه امتحاناتمان را می خوریم و ... نه یادمان می افتد که منتظر باید باشیم که حالا بخواهیم کوه صبر باشیم برای همین فرج نمی آید !!!
سلام آقای خوبم
دلم که از روزگار می گیرد …
دلتنگی هایم را جمع می کنم یکجا،
بغض هایم را زیرِ لبخندِ تلخم پنهان می کنم،
اما غروبِ جمعه که می شود،
دلم فریاد می زند:
بس است! دیگر طاقت ندارم.
همین می شود که
اشک هایم بی وقفه شروع به باریدن می کند،
می گویم:
جدایے بس است …
دوست دارم ببینمت …
دلم می خواهد بیایے …
اما باز از بندِ گناهانم رها نمی شوم که نمی شوم…
آمدم بگویم، به دعاهایتان محتاجم …
می خواهم بشوم همانے که می خواهے.
سلام مولای من
یوسف زهرا
شنیده ام از ما دلتنگتری برای آمدنت
شنیده ام نگران مایی…
شنیده ام گریه می کنی برای ما …
کی تمام می شود …
غروب هایی که دل ما گیر دلتنگی ات است آقا؟
تسبیحی بافته ام
نه از سنگ … نه از چوب… نه از مروارید
من بلورهای اشک هایم را به نخ کشیده ام
تا برای ظهورتان دعا کنم.
نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو
چشم های خسته پر انتظارم مال تو
یک دل دیوانه دارم با هزاران آرزو
آرزویم هیچ ، قلب بیقرارم مال تو
در این شبها که به آسمان مینگریم گویی بغضی کهنه در گلوی مهتاب تو را فریاد میزند تویی که در وانفسای این دنیا از همه غریبتر بودهای. تویی که با سکوتت عشق را به آتش کشیدی و خاک را تا به ابد با غربت آغشته نمودی. در تنهاییت خدای را به دیدگان نمناکمان به تماشا کشاندی. و در یادمان اینگونه نگاشتی :
هر که عاشقتر، دلش آشفتهتر.
چه فقیرانه نگاهم به جاده دوخته شده است که مبادا روزی از مقابل دیدگانم بگذری و من از دیدارت جا بمانم .
شب را به امید رویایت میگذرانم و روز را به امید شنیدن صدایت. چه حقیقت تلخ و شیرینی است. چه ظلمت و روشنایی وجودم را تسخیر نموده است.
اگر معبود تنهایی بر نمیگزید بی شک تو را معبود دل خویش میدانستم و از قربانی چشم و دل در راهت دریغ نمیکردم.
دوست دارم آنی شوم که خریدارم شوی که حتی اگر روزی قدمهایم به چمن جنت رسید باز هم غلام روسیاه تو باشم.
دلم سر سپردهات شد. تقصیر من نیست که این چنین عاشقانه فریادت میزنم که باید دامن خدای را بگیری که چرا شیدایی را در چشمان تو خلاصه نمود.
برای تمام تنهایی حریم پاکت دلم میسوزد. هر گاه که تن سپردم به گوش دادن تمام زمزمههای دل خستهام، نامی به جز حسن بن علی نشنیدم. نامی که هرگز نتوانستم نامی در کنار آن بگنجانم.
بیگمان که خاک تن من جز با غبار بقیع آغشته نشده و دربدو تولدم شاید به جای اذان، روضه تو را در گوشم خواندهاند که اینگونه خود را شیدای تو میبینم.
مرا چه باکی است از آتش دوزخ که چون در میان هالههای آن مرا رها کنند باز من دامن کریم تو را رها نخواهم کرد. هنگامی که برای گرفتن دستان گنهکارم قدمهایت را برداری آتش چه شرمگین خواهد شد از زبانه کشیدن، و ابراهیم بیاید و ببیند که کدامین گلستان زیباتر است؟
زندگی چیزی جز عشق تو را به من نشان نداد و دل بهانهای جز دیدارت در همه عمر نگرفت. بگذار که با دیدنت دلم برای همیشه خراب شود. مرا به آبادی دل چه سود و چه نیاز؟ که در این دنیا هر دلی خراباتی شد گویا ابدی و جاویدان گشت.
من اسارت دلم را به هیچ آزادی نفروشم که زندانبانی چون حسن بن علی جرعهای جز می به من ارزانی نمیدارد.
میلاد با سعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام را خدمت آقا امام زمان عج و تمامی شیعیان و محبین آن حضرت تبریک و تهنیت عرض میکنم.
اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلِیِّکَ الْفَرَج
خسته، آزرده، درمانده و بی همــدم.
(( ... بسوز که سزاوار این سوختنی، بساز که مجبور به این ساختنی، این بر تو که مورد قهر خدا قرارگرفتی رواست تا دیگران عبرت بگیرند و در اجرای فرمان حق قصور نکنند ... سبحانک یا رب سبحانک یا رب ... من خود میدانم مستحق این بختم، این عذاب را به جان خریدارم تا که خود نظری کنی سبحانک ... ))
صدایی آشناست، صدایی که نوازشگر لحظات مجروح ِ فطرس است؛ آری صدای بالهای نازنین روحالامین است.
(( ... آرام بگیر فطرس گوش کن گویی او تنها نیست خیل فرشتگان خدا نیز با او هستند؟! یعنی چه شده؟ چه واقعه عظیمی رخ داده که اینچنین ملائکه از عرش بر زمین هبوط میکنند؟ هرچه هست خبر از خلقی عظیم دارد. یقین گُلی خلق شده که ملائکه برای استشمام آن گل میروند! امّا نه! شاید ماه دیگری خلق شده، یا خورشید دیگری، نه چه میگویم؟ که حتی وقتی خدا خورشید را خلق نمود این شور و همهمه نبود، اگر این مخلوق تا این حد عظمت داشته باشد حتماً ...
روحالامین! روحالامین! تو را به خدا بگو چه شده؟ حسرت بال و پرزدن شما مرا میکشد، بیش از سوزش و شکستن بالم آزارم میدهد. به فطرس بگو که چه روی داده که اینچنین ولوله در عرش ِ خدا افتاده، مگر بار دیگر ابوالبشری خلق شده چون آدم؟ یا بالاتر از او؟ نوری از جنس ِ خدا ... )).
جبرئیل پاسخ داد: (( رفیق پرشکسته، فطرس! کاش موردِ قهرِ خدا نبودی، و می دیدی که چه خبر شده؟ آری نوری و مولودی از نورِ خدا خلق شده او عزیز دل مصطفی که نه! خودِ مصطفی است. او جگرگوشة علی، دردانة زهرا ست و پشتیبانِ مجتبی ست. اوخامس آلِ عباست که به اهل زمین هدیه داده شده است و ما برای تبریک به رسولِ خدا و اهلِ بیتش به حضورشان شرفیاب میشویم )).
ـ درنگ جایز نیست. ـ
(( خدایا، ای خدایِ مهربان مرا با روحالامین راهی کن که عرضِ تـــبریک به رسولِ تو داشته باشـــم))
(( کمکم کنید، که خداوند اجازه همراهی شما را به من داد، تحمل مرا هم تا زمین داشته باشید))
(( بیش از این معطلی جایز نیست؛ فطرس را هم با خود میبریم به برکت این مولود، آتش قهر خدا فرونشسته و اجازة همراهی او با ما داده شده، زیرِ بالهایش را بگیرید ... )).
زیباتر از این زمان خلق نشده و نخواهد نشد، بیت علی غرق ِ نور است محل رفت و آمد فرشتگانِ خداست همه در شعفند همه به هم تبریک میگویند محفل ِ انس کامل شده، چقدر این بزم دیدنی است، پنج آفریدة مقدسِ خدا احمد، علی، فاطمه، حسن و ... .
نام او چیست همه منتظرند به چه نام او را صدا بزنند، او کیست که نیامده همه شیدای ِ او شدهاند؟!
ـ همه از هم میپرسند.
جبرئیل با پیغمبر زمزمه میکند همه ساکت شدند، چشم به لبهای رسول ِ خدا دوختند امّا چرا پیغمبر خدا اشک میریزد ... به ناگاه با صدای دلنشین نبی شوری به پا شد حسین . ... حسین؟ ... حسین! ... این نام برای همه آشناست. برای همه ملائکه، برای همه انبیاء و برای همة عالمِ، این نام نامی است که همة ملائکه، همه انبیاء و همة عالم را دگرگون کرده است.
از فرشته شادی تا فرشتة ماتم از آدم تا خاتم و از ذره تا عالم.
ـ دیگر کسی نمیپرسد که چرا پیغمبر اشک میریزد.-
حسین یعنی واسطه احسان قدیم، حسین یعنی خون خدای ِ کریم و حسین یعنی ذبحِ عظیم.
همه میخواهند برای او لالایی زمزمه کنند و در این بین فطرس از همه مشتاقتر، خود را به گاهواره حسیننزدیک کرد.
بالهای شکسته خود را به گهواره او زد، غرق در راز شد، نه! غرق در نیاز شد (( ... دیگر تنها نخواهم ماند دیگر خسته نخواهم شد، بعد از این نام تو مونس ِ من است ذکر من بعد از این در آن جزیرة تنهایی این خواهد بود: سبحانک یا رب الحسین))
(( شاید فطرس نفهمید امّا همه ملائکه دیدند که به یکباره بالهای شکسته و سوختة فطرس ترمیم شد و یا بهتراینکه، بالهای نو بدست آورد. امّا فطرس عجیب زمینگیر شده و اگر خواست خدا نبود، او از کنار گهواره حسین تکان نمیخورد )).
گویا ندایی از غیب میگفت:
با عشق شرح راز کن، بر جمله عالم ناز کن، پرهای خود را باز کن، پرواز کن پرواز کن
در قبایل عرب همواره جنگ بود. اما مکه "زمین حرام " بود و چهار ماه رجب ، ذی القعده ، ذی الحجه و محرم "زمان حرام". یعنی که در آن جنگ حرام است. دو قبیله که با هم می جنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند. اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگ هستند و این آرامش از سازش نیست و چون بگذرد جنگ ادامه خواهد یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله ، پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان ، دشمنان و مردم بدانند که "جنگ پایان نیافته است".
آنها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ آرامش مرگ سایه افکنده است. اما بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزار است......
بگذار این «سالهای حرام» بگذرد!
ولادت حضرت مهدی(ع) را به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم.
دلم را آذین بستهام برای آمدنت، برای تو که همراه سپیده میآیی و هزاران چشم منتظر، آمدنت را لحظه میشمارند. آذین بستهام برای تو که مسافر صبحی و طلسم تاریکی این شبها به دست تو میشکند. اما این کوچهها بهانهایست که آمدن تو را نوید میدهد.
ظهوری روشنتر از خورشید و حضوری با عدالت پاینده.